آشپزی: ۱۵ سال دوستی به مقدار کافی: گزارشی از تعاونی زنان کوی سیزده آبان

سال ۱۳۹۴ یک سری مصاحبه با زنان شاغل برای مجله زنان امروز انجام دادم، که خودم خیلی دوستشان دارم. این مصاحبه با تعاونی زنان کوی سیزده آبان از شیرین‌ترین تجربه‌های روزنامه‌نگاری‌ام است و زمستان ۱۳۹۴ منتشر شده. متاسفانه آرشیوی از نسخه چاپ‌شده مجله در دسترس نیست، بنابراین ممکن است که مطلب نهایی با تغییراتی منتشر شده باشد. استفاده از این مطلب با ذکر نام نویسنده و مجله زنان امروز آزاد است.

زنان امروز، آزاده اکبری، زمستان ۱۳۹۴- «اوایل کار مشتری نداشتیم. یک‌بار کسی زنگ زد و پیاز داغ خلالی خواست. ما هم تازه‌کار بودیم و پیازداغ‌ها یک کمی زیادی برشته شد. کسی که سفارش داده بود با عصبانیت زنگ زد و اعتراض داشت. خانم روزبهانی هم گوشی را گرفت و گفت من یک راه حلی پیدا می‌کنم. به مشتری گفت عزیزم ما دو جور پیازداغ داریم: طلایی و کشمشی. چون شما نگفته بودی طلایی، ما برایت کشمشی زدیم.» و هر ۱۰ نفرشان با هم می‌خندند. صدای خنده‌شان می‌پیچد لای دیگ‌های برنج و لوبیاپلو و ظرف‌های ادویه و ترشی و پیازداغ و صبح بارانی دی ماه را پر از بوها و صداهای آشنا می‌کند. اینجا کوی سیزده آبان است، شهرستان ری و این زن‌ها ۱۵ سال است که در کنار هم یک آشپزخانه محلی را اداره می‌کنند.

آشپزخانه در پارکینگ یک ساختمان تک‌واحدی قرار دارد و فضای کوچک آن پر از دیگ و وسایل آشپزی است. وقتی ما می‌رسیم سفارش‌های روزانه روانه شرکت‌ها شده و همه مشغول تمیزکاری و جمع‌و‌جور کردن هستند. کنار دیگ لوبیاپلو خانم اسدی با چادر سفیدی که روی روپوش سفیدش پوشیده، مشغول نمازخواندن است. نزدیک در ورودی چند تا صندلی می‌گذارند و دور هم می‌نشینم. چای تازه‌دم هم چاشنی خاطرات اعضای تعاونی می‌شود.

«سال ۱۳۷۰ موسسه پژوهشی کودکان دنیا فعالیت‌های خودش را در محله سیزده آبان شروع کرد. ما می‌خواستیم با ستاد شهر سالم و منطقه بیست یک مجموعه فعالیت را شروع کنیم. طرحی داشتیم به نام مربیان سیار: برای مربیان یک دوره دو ماهه رایگان فشرده در ارتباط با مسائل کودکان گذاشتیم و از آن‌ها خواستیم یک تابستان در فضاهای سبز منطقه به طور رایگان مهدکودک سیار برقرار کنند». صفورا تفنگچی‌ها، با روسری آبی ساده‌اش تنها کسی‌ست که روپوش سفید به تن ندارد. آرایش ندارد و با وجود جثه ریزش صدایی محکم و جدی دارد. وقتی سوالاتم را شروع می‌کنم از بقیه می‌خواهد تا کنارش بنشینند و اگر لازم بود حرف‌هایش را تصحیح کنند. چندبار تکرار می‌کند که صاحب اصلی تعاونی اعضای آن هستند. ۶۶ ساله است و مدت‌هاست که مددکاری اجتماعی می‌کند؛ نگاهش عمیق و تیزبین است. « وقتی با کودکان کار کردیم، حس کردیم فقط کودکِ تنها کافی نیست و حتما باید خانواده و مخصوصا مادر هم تحت آموزش قرار بگیرند. اوایل مادرها خیلی سخت راضی می‌شدند که بیایند ولی بالاخره یک تعدادی آمدند. همین‌طور که جلو رفتیم، دیدیم حیف است که این خانم‌ها با این همه توانایی در خانه بمانند. مسئله تعاونی را مطرح کردیم و از طرف خانم‌ها هم با استقبال روبرو شد. اول هدفمان این بود که به بچه مدرسه‌ای‌ها لقمه سلامت بدهیم اما آموزش‌و‌پرورش با ما همکاری نکرد. هر شکلی که خواستیم وارد شویم، راضی نشدند بوفه را به ما بدهند. حتی برای اداره بهداشت کل آموزش‌و‌پرورش نامه بردم ولی باز هم نشد. خلاصه ما وارد کار پخت غذا و دوخت کتاب‌های پارچه‌ای شدیم. از سال ۷۹ برای سمینارهای موسسه خودمان و دوست‌و‌آشنا آشپزی کردیم تا اردیبهشت۸۰ که تعاونی ثبت شد. »

تفنگچی‌ها وقتی از آشپزخانه حرف می‌زند صدایش پر از غرور می‌شود و لبخند محوی چروک‌های ریز صورتش را جمع می‌کند، «چند تا شرکت، کافه عمارت مسعودیه و کافه‌های دیگری از اینجا غذا می‌گیرند. کلی سفارش غذا برای مهمانی و مراسم داریم.» همان‌طور که به کارت‌های آبی بهداشت که بر دیوار چسبانده‌اند اشاره می‌کند می‌گوید، «غذای ما تازه و بهداشتی است. ما اصلا سردخانه نداریم. همین یخچال و فریزر ساده را داریم که محصولات فصل‌های مختلف را نگه می‌داریم مثل باقالی و این چیزها. از ساعت سفارش دادن اگر بگذرد ما دیگر غذا نداریم. امروز هم قرار بود که همه بنشینند و با شما صحبت کنند اما یک مشتری قدیمی زنگ زد و ۲۰ تا غذا خواست. به همین‌خاطر دارند دوباره غذا درست می‌کنند». غیر از سه چهار نفری که نشسته‌اند بقیه مدام در رفت‌و‌آمدند. در گوشه آشپزخانه هم یکی از خانم‌ها دارد گوشت قورمه‌سبزی فردا را پاک می‌کند.

«ما این‌جا را با چنگ‌ودندان حفظ کرده‌ایم. ما روز اول با همت دوستان موسسه، وسایل خیلی مجهزی برای آشپزخانه گرفتیم. ولی این پنجمین جایی است که در این سال‌ها به آن اسباب‌کشی کرده‌ایم و این جابجایی‌ها باعث شده تا خیلی از این وسایل را از دست بدهیم. مدام جایمان کوچک‌تر شده و توی محله هم چون همه می‌دانند کار ما آشپزی است دیگر به ما جا اجاره نمی‌دهند. اداره بهداشت مرتب ایراد می‌گرفت که باید دیوارها تا سقف سنگ باشد و ما چون مستاجر خانه‌های مسکونی بودیم، چنین امکانی نداشتیم. هرجایی که عوض می‌کردیم مجبور می‌شدیم کلی هزینه کنیم تا خانه را آماده کنیم».

پارکینگی که الان در آن هستند تهویه خیلی خوبی ندارد و کوچک است. همسایه‌ها اجازه نمی‌دهند که از حیاط استفاده کنند و آن‌قدر شرایط برایشان سخت شده که تصمیم گرفتند بالاخره با دست خالی خانه کوچکی بخرند. تعاونی یک خانه قولنامه کرده اما هنوز هم پول کم دارد. «چند هفته دیگر ۶۵ میلیون تومان چک داریم. بچه‌ها همه پس‌انداز خودشان را گذاشته‌اند وسط تا بتوانیم پول پیش‌پرداخت را بدهیم».

خریدن خانه برای هشت مادر عضو تعاونی و با درآمدِ کمِ آشپزخانه مثل رویاست اما تک‌تک آن‌ها مصمم هستند تا بالاخره جای ثابتی پیدا کنند. این هشت زن ۳۵ تا ۶۷ ساله وقتی دور هم جمع شدند، شاید نمی‌دانستند که بچه‌های کوچکی که بین دست‌وپایشان موقع آشپزی بازی می‌کردند، در کنار هم دانشجو خواهند شد، کلاس خواهند رفت و حتی تئاتر بازی خواهند کرد. این ۱۵ سال با همه سختی‌هایش پر از لحظات شیرینی بوده که هنوز برای تعریف‌کردنشان فضای آشپزخانه پر از هیجان و شوخی می‌شود. وقتی داستان پیازداغ را می‌گویند، بعد با خنده می‌پرسند که اگر مشتری‌شان این مطلب را بخواند چه خواهد گفت. داستان اما متعلق به ۱۵ سال پیش است. روزهایی که هر لحظه‌اش با شوق کار تازه جلو می‌رفت.

«یک بار غذای ایران‌خودرو را کشیدیم و فرستادیم و تا ماشین رفت متوجه شدیم که یک سینی بزرگ از پیراشکی‌هایی که قرار بود همراه غذا باشد، جا مانده. ما دویدیم توی کوچه و پشت ماشین همین‌طور داد می‌زدیم پیراشکی! پیراشکی! یک وانت سبزی‌فروش هم که آن‌جا بود شروع کرد توی بلندگو دادزدن که آی پیراشکی! پیراشکی جا موند! و خلاصه کل محل داد می‌زدند پیراشکی تا راننده ما فهمید و برگشت». غش‌غش می‌خندند. «البته فقط از خرابکاری‌هایمان نگوییم… چیزهای خوب هم بوده».خانم قاسمیان می‌گوید «به خدا باید کتاب بنویسیم. هر روز یک ماجرای جدید داریم. من ۴۰ سالم است اما هر روز که این‌جا می‌آیم چیز جدیدی یاد می‌گیرم». بقیه دستش می‌اندازند که چهار سال بقیه را چه کار کردی؟ می‌خندد و می‌گوید «حالا ۴۴ سال!».

«ما همه زن‌هایی بودیم که نشسته بودیم خانه و بعد بچه دو سه ساله داشتیم که آمدیم اینجا. همه‌اش تلاش می‌کردیم که نبودمان در خانه را جبران کنیم». دوستش ادامه می‌دهد، «وقتی خانواده‌ها تغییرات ما را دیدند خودشان هم با ما همپا شدند. اوایل مردها و بچه‌هایمان همه مخالف بودند…» یکی دیگر از خانم‌ها حرف را پی می‌گیرد «وقتی ما شروع کردیم اعتماد به نفس کافی نداشتیم، خیلی از ارتباطات اجتماعی را بلد نبودیم، الان همه کارهای اداره بیمه و مالیات و غیره را خودمان انجام می‌دهیم… این روی روابط عمومی ما خیلی تاثیر گذاشته».

وقتی از همراهی همسرانشان می‌پرسم همه می‌گویند که مردها همراهشان بوده‌اند اما خانم تفنگچی‌ها به یاد می‌آورد که همسر یکی از خانم‌ها اصرار داشته که او ظهر به خانه برود و ناهار بچه‌ها و همسرش را بدهد. « او هم آدم مغروری بود که اگر شوهرش چیزی را یک بار می‌گفت دوست نداشت دوباره تکرار شود. من یک روز رفتم منزلشان و به همسرشان گفتم که خانم عسگری یک وزنه‌ این کار است و باید باشد. ایشان هم قبول کرد به شرطی که ناهار ظهرها قطع نشود». خانم عسگری از شبی می‌گوید که سبزی‌ها را در حیاط آشپزخانه پهن کرده بودند و او نیمه شب از نگرانی برای سبزی‌ها خوابش نمی‌برده و همسرش دو صبح او را به آشپزخانه آورده تا سبزی‌ها را نجات دهد. همکاری خانم‌ها و مردان خانواده حالا خیلی جدی‌تر شده. برای خانه جدیدی که قولنامه کرده‌اند مردها ماه‌ها دنبال خانه گشته بودند تا همه چیز مناسب و دلخواه باشد. «وقتی خانه را پیدا کردیم آن‌قدر آدم توی بنگاه بود که جای نشستن نبود!».

خانم روزبهانی توضیح می‌دهد که مهم‌ترین تفاوت این آشپزخانه با آشپزخانه‌های دیگر در غذاهایش نیست، «ما در کنار آشپزخانه، آموزش هم می‌بینیم. از کنترل خشم و آرامش و ارتباط بی‌خشونت گرفته تا کتابخوانی و یوگا. انجمن زنان ۱۳ آبان کلاس‌های زیادی دارد». خانم تفنگچی‌ها می‌گوید که «مردها هم حس کردند عقب مانده‌اند و وارد آموزش شدند. حالا یک بخش پدر خوب هم داریم. زندگی یک فضای دیگری پیدا کرده. آن موقع که ما این کار را شروع کردیم به ما گفتند حالا شما زندگی ۵۰ زن را تغییر بدهید چه اتفاقی می‌افتد؟ نمی‌دانند که هر کدام از این ۵۰ تا در کل خانواده‌شان تاثیر می‌گذارند».

«روزهایی بود که خانه ما پر از مهمان بود اما من آن‌قدر کلاس‌ها برایم مهم بود که مهمان‌ها را ول می‌کردم و می‌رفتم سر کلاس. خواهرم مسخره‌ام می‌کرد که همچین می‌گویی کلاس دارم انگار دانشگاه می‌خواهی بروی. ولی واقعا از دانشگاه هم برایم مهم‌تر بود». خانم قاسمیان با تحصیلات سیکل این کلاس‌ها را مهم‌ترین تجربه زندگی‌اش می‌داند.

«اینجا فقط کارگرفتن و حقوق گرفتن نیست. قبل از شروع کار، ما با هم کار مشارکتی کردیم، سینما رفتیم، رستوران رفتیم. ما با این مجموعه زندگی کردیم. در عزا و عروسی‌شان حضور داشتیم.» تفنگچی‌ها روزهای بد را هم خوب به یاد می‌آورد. «در تورم شدیدی که در دولت قبلی تجربه کردیم، ناگهان همه شرکت‌ها سفارش‌هایشان را قطع کردند. خانم‌ها خودشان تصمیم گرفتند که مثلا افراد کمتری سر کار بیایند. این مجموعه به این کوچکی ۱۷ میلیون بدهی داشت. باید اجاره و مالیات و این‌ها را هنوز می‌دادیم تا این که کم‌کم اوضاع بهتر شد.»

«خیلی از دوستانی که می‌آیند آشپزخانه می‌گویند برای این‌جا سه تا نیرو بس است، چرا ۸ نفر گذاشته‌اید؟ می‌گوییم این‌جا مال این‌هاست. خودشان حاضر نیستند کسی از بینشان نیاید. از اول هم ما هدفمان تحکیم خانواده بوده و دوست داشتیم خانم‌ها به خانواده و بچه‌هایشان هم برسند. حتما عضو انجمن اولیا و مربیان بشوند تا افکار تازه‌ای را داخل مدرسه ببرند». یک نفر دیگر ادامه می‌دهد، «در این ۱۵ سال دوستی‌هایمان ما را کنار هم نگه داشت. کار ما سخت است و حقوقش کم. ولی آن‌قدر عشق و علاقه داریم که باز می‌مانیم. من ممکن است خواهر خودم را دو هفته نبینم اما اگر یک روز تعاونی نیایم دلم تنگ می‌شود».

تفنگچی‌ها حتی برای عروسی دخترش از همین آشپزخانه غذا برده، «مادرشوهر دخترم خیلی نگران بود و هی می‌گفت من همین یک پسر را دارم و پولش مهم نیست. برای من هم پولش مهم نبود چون من قرار نبود بدهم ولی دلم می‌خواست به همه نشان بدهم که به این مجموعه انقدر اعتماد دارم که مهم‌ترین اتفاق زندگی‌ام را هم با آن‌ها شریک می‌شوم. بعد از آن عروسی سفارش غذای چند تا نامزدی و عقد دیگر را هم گرفتیم.»

می‌پرسم که دستپخت کی از همه بهتر است؟ خانم‌ها می‌خندند و خانم تفنگچی‌ها می‌گوید که هیچ‌وقت لو نمی‌دهند غذا را کی پخته. قاسمیان می‌گوید تخصصش کشک بادمجان است، اسدی استاد کوفته پختن است، یکی دیگر دلمه خوب می‌پزد. «مشارکتی است. همه با هم می‌پزیم». صدای جلز و ولز سرخ‌کردن مرغ جمله‌اش را ناتمام می‌گذارد.

تفنگچی‌ها ادامه می‌دهد، «من باور داشتم که این کار درست است و صبوری می‌کردم. آن موقعی که مراحل ثبت تعاونی را طی می‌کردم اگر کار مال خودم بود ول می‌کردم. انقدر برای کارهای اداری اذیت شده بودم که از خیرش می‌گذشتم ولی وقتی به شوق آدم‌های این‌جا فکر می‌کردم، باز هم ادامه می‌دادم. در جلساتی که در موسسه داشتیم، ما خیلی صحبت می‌کردیم که بتوانیم انگیزه ایجاد کنیم. بعدا خانم‌ها به ما گفتند که اوایل به ما اعتماد نداشتند، چون این‌قدر آدم این‌جا می‌آید و فرم پر می‌کند و یک جلسه می‌گذارد و می‌رود که همه فکر می‌کردند ما هم مثل آن‌ها هستیم. بعد که دیدند ما پرروتر از این حرف‌ها هستیم، به ما اعتماد کردند».

یکی از خانم‌ها از آن روزهای اولیه می‌گوید، «دخترم از مهد سیار می‌آمد و التماس می‌کرد که یک جلسه با او بروم و مربی‌اش را ببینم. آن موقع من افسردگی خیلی شدیدی داشتم و بهش می‌گفتم برو مادر، این‌ها همه از سرِ سیری است. این‌ها یک سری آدم بی‌کارند چه می‌دانند که من چه بدبختی‌هایی دارم. بالاخره یک‌بار چادر انداختم سرم و رفتم دم پارک نشستم. همان یک جلسه همانا و هنوز هم عاشقانه با این مجموعه همراه هستم. من زندگی‌ام را مدیون این بچه‌ها هستم». گریه امانش را می‌برد. اشک‌ها دانه دانه روی صورتش می‌غلتند. دست‌های آشنایی که بوی سبزی و پیاز می‌دهند اشک‌ها را از صورتش پاک می‌کنند. «من روزی ۱۵ تا قرص می‌خوردم، مثل یک تکه گوشت گوشه اتاق افتاده بودم. بستری شده بودم. اولش فقط به خاطر دخترم رفتم. حالا دخترهایم دانشجو هستند. همسرم وقتی خوب شدن من را دید، او هم تغییر کرد.»

خانم عسگری هم روسری رنگینش را روی سر مرتب می‌کند و از رویاهایش می‌گوید، «من تا ۱۱ سالگی در شهرستان خلخال بودم و بی‌سواد بودم. سال انقلاب یک سال درس خواندم اما چون معلم‌ها مرد بودند و در شهرستان هم غیرتی هستند، جلوی بابام را گرفتند و گفتند چطور دخترت را گذاشته‌ای مدرسه‌ای که با پسرها درس بخواند و بابام هم مجبور شد نگذارد من مدرسه بروم. من شاید خیلی چیزها را بلد نباشم اما یادگرفتن را دوست دارم. در ۱۱ سالگی آمدیم تهران و خاله من اسمم را در نهضت سوادآموزی نوشت. یک کلمه هم فارسی بلد نبودم. سواد هم که نداشتم. اما همان سال اول با معدل ۱۶ قبول شدم. کمک‌کننده که نداشتم هیچ، مانع رفتن من به مدرسه می‌شدند. یک مادربزرگ خیلی سخت‌گیر داشتم که چون من درشت هیکل هم بودم می‌گفت این دو سال دیگر می‌خواهد شوهر کند، این که می‌خواهد کهنه شور بشود، برای چی مدرسه برود؟ اما مادرم پشت من بود و من را فرستاد مدرسه. پنج سال ابتدایی را در سه سال خواندم، در دبیرستان هم دو سال شبانه خواندم و بعد سنم به روزانه می‌خورد. خیلی درس را دوست داشتم؛ وقتی وارد کلاس می‌شدم، حس می‌کردم وارد بهترین زیارتگاه شده‌ام. تا دیپلم خواندم و خیلی دوست داشتم پزشکی بخوانم. اما ازدواج کردم و نشد. هنوز هم دکترها و پرستارهای خانم را می‌بینم خیلی خوشم می‌آید». لبخند معصومانه‌ای می‌زند و می‌گوید، «وقتی کار این‌جا را شروع کردیم و این روپوش‌ها را پوشیدیم، من همان حس را داشتم. وقتی سفارش‌ها را تفکیک می‌کنم و برچسب می‌زنم، احساس می‌کنم روی دارو دارم برچسب می‌زنم. خیلی ناراحت نیستم که دکتر نشدم و دارم توی آشپزخانه کار می‌کنم. وقتی فاکتور می‌نویسم و پاره می‌کنم، حس نسخه نوشتن را دارم». بقیه خانم‌ها همانطور که مشغول بسته‌بندی سفارش‌های جدید هستند به خانم عسگری می‌گویند، «حالا شده‌ای دکتر تغذیه سالم!»

در سال‌های ابتدایی تاسیس تعاونی، آشپزخانه کنار یک مدرسه پسرانه بوده و ظهرها که بچه‌ها تعطیل می‌شدند اعضای آشپزخانه لقمه‌های ساده‌ای را روی دو تا میز که دم در آشپزخانه گذاشته بودند به بچه‌ها می‌فروختند. «حتی مدیر مدرسه آمد و از ما تشکر کرد. گفت که خیلی از بچه‌های شیفت ظهر ناهارنخورده به مدرسه می‌آیند و همین لقمه‌های کوچک خیلی کمکشان می‌کند. یک بقالی آن نزدیکی بود که از ما شکایت کرد. از طرف اماکن آمدند و به ما گفتند کی این‌جا زندگی می‌کند، چون مغازه‌دار گفته بود که یک سری خانم خانه‌دار این‌ها را می‌فروشند. بعد تمام مجوزهای ما را دید و پرسید که می‌شود از تلفن ما زنگ بزند. زنگ زد به خانمش و گفت بادمجان و سبزی، چیزی می‌خواهی؟ خلاصه کلی هم خرید کرد و رفت. به بقالی هم گفته بود کار شما غیرقانونی است. این خانم‌ها مجوز موادغذایی دارند».

«قبلا وقتی می‌رفتیم خانم‌ها را برای کلاس‌ها دعوت کنیم، اولین سوالشان این بود که چی می‌دهند؟ من هم می‌گفتم، هیچی، آموزش می‌دهند!» خانم روزبهانی می‌گوید، «یک سری ساکنین یزدی در محله‌مان داشتیم که مدام بساط غذایشان در کوچه بود. اوایل خیلی مقاومت می‌کردند اما حالا خیلی از کلاس‌ها را همین‌ها می‌آیند. طرز فکرشان خیلی عوض شده. حالا کلاس‌ها نیم‌ساعته به حدنصاب می‌رسد».

«من خودم از آدم‌های متعصبی بودم که خانم تفنگچی‌ها را سر تعصب پیر کردم. برای دو تا دخترهایم خیلی سخت‌گیری می‌کردم، خودم باهاشان سوار آژانس می‌شدم و می رفتم مدرسه و بعد دوباره برشان می‌گرداندم. اصلا در مخیله‌ام نمی‌گنجید دختر وپسر جایی کنار هم بنشینند. اما حالا در گروه‌های مختلفی عضو هستند و فعالیت می‌کنند. من آدمی بودم که نیم ساعت قبل از زنگ مدرسه دنبالشان می‌رفتم که کسی را نبینند».

تفنگچی‌ها این روزها درگیر پروژه دیگری هم در محله سرچشمه است. در «خانه‌ای برای آینده» دردها بیشتر است و جنس درد متفاوت از سیزده آبان. صفورا تفنگچی‌ها، دختر ۱۸ ساله اهل قزوین، شاید هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که ثبت‌نام کردن در آموزشگاه مددکاری این‌طور مسیر زندگی‌اش را تغییر دهد. ازدواج عاشقانه‌اش هم مانعی برای فعالیت‌هایش نشد، «من و همسرم دردآشناییم، بچه‌هایم هم در همین فضا بزرگ شدند. مسائل را در خانه مطرح می‌کردم و خانواده هم در جریان کارهایم بودند و در دنیای مجازی هم بچه‌هایم خیلی کمکم کردند».

«روزی که تعاونی به ثبت رسید، خیلی خیلی خوشحال بودم. یک بار در کنفرانسی شرکت کردیم و وقتی دیدم همه صف ایستاده‌اند برای غذا و بعد دور هم جمع می‌شوند و از غذا تعریف می‌کنند خیلی لذت می‌بردم. روزی که رفتیم بنگاه و خانه قولنامه کردیم هم خیلی خوشحال بودم». نگاهش می‌چرخد روی دیگ‌ها و می‌گوید «خیلی وقت‌ها وقتی غذا دیر می‌شود دلهره دارم. مثل حالا که نگرانم». می‌خندد و بلند می‌شود و از غذاها می‌پرسد.

روی میز یک سینی منتظر ماست. لوبیاپلو، دلمه بادمجان و انواع ترشی. بوی آشنای آشپزخانه، عطر قصه‌های مادرانه دارد و هر قاشق غذا آرامش آغوش مادربزرگ را. می‌شود ساعت‌ها در این آشپزخانه نشست و به داستان‌های این زنان گوش داد. با یک سر انگشت گریه، یک قاشق سرپر لبخند و مشت مشت دوستی.

زنان امروز، آزاده اکبری، زمستان ۱۳۹۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *