امروز بوسههای تو یادم آمد
اینها را مینویسم برای تمرین فارسی. اگر مادر و برادرم نباشند، کس دیگری نیست که با او فارسی گپ بزنم. تمام روز به فارسی رنج میکشم اما کلمات را انگار دارم یکی پس از دیگری فراموش میکنم. چندوقت پیش کلی طول کشید تا «شب پره» به یادم بیاید. واجها و آواهایش مثل صدای پرتاب تیرآهن در نیمههای شب، سراب روی آسفالت داغ، شربت سکنجبین و تخت کنار حوض مادربزرگ که شبهای تابستان میزبان تخیل و بیخوابی من بود، در زمان گم شدهاند. اینجا حال من خوب است. صبح رفتم برای فیزیوتراپی گردن. بس که پشت این صفحه همیشه روشن و دکمههای بیانتها بین کشورها کش آمدهام، تنم رنجور شده. سالن پر بود از پیرمردها و پیرزنهای آلمانی که به چشم من هزار ساله میآمدند و آمده بودند به پول دولت ورزش کنند که چهار قدم بیشتر بتوانند راه بروند. بین جلسات تمرینم رفتم بیرون و برای خودم بستنی خریدم و توی آفتاب نشستم. شورای شهر پیادهرو کنار خیابان را تبدیل کرده به استراحتگاه کوچکی با گل و بته و صندلیهای راحت. بچهها جیغ میکشیدند و میخندیدند و بستنیهایشان را لیس میزدند و من حساب میکردم الان طالبها دارند به چند دختربچه تجاوز میکنند و چند بچه یکشبه بزرگسال میشوند و چه قدر رنج برای افغانستان؟ چقدر؟ وقتی برگشتم توی سالن، تلویزیون صامت اتاق انتظار داشت کنفرانس خبری مرکل را نشان میداد و نوار قرمز زیر تصویر خبر میداد که هواپیماهای ارتش آلمان با موفقیت «هفت» نفر را از کابل نجات دادهاند. زندگی واقعا کمدین افتضاحی ست. در صندلی فرورفته بودم که دخترک خندان فیزیوتراپ آمد دنبالم. من از سیاهچالهام بیرون خزیدم، لباس برازنده خانم دکتر موفقم را به تن کردم و همانطور که دست او بر مهرههای دردناک گردنم میلغزید، فکر کردم که تنها بند ارتباط من با دنیای اطرافم همین درد است. مزاحم و ممتد و همیشگی. محض یادآوری که تن من حالا فرسنگها دورتر از هر آنچه دلیل رفتنم بود در «امنیت» و «رفاه» میتواند در آفتاب بنشیند و تحت بیمه عمومی کبودیهایش را مالش دهد. آن آدمها که دورتر در بختآزمایی بزرگ زندگی بلیط پوچ به نامشان افتاده، زیر همین آفتاب تحت بیاعتنایی عمومی میتوانند بمیرند. اگر در سکوت که چه بهتر. مثل آن روز که دریا تن کوچک آلان را بر ساحل ترکیه نهاد و اشکریزان دور شد، من در حیرت بر نان صبحانهام کره میمالیدم و گلهای بالکن را آب میدادم و پیش از رفتن به دانشگاه همه درها را قفل میکردم و با هر چرخش کلید در سرم میپیچید: پس چرا من زندهام؟ اما بیرون از صفحه خبرگزاریها زمین به لختی میچرخید و اتوبوسها سر موقع میرسیدند و خیابانها تمیز بودند و توریستها از پنجره پرگل روبروی کافه عکس میگرفتند و قهوه تلخ بود. تلخ.
اینها را مینویسم برای تمرین فارسی. پیش از آن که خشم مرا بخشکاند.